عکس، زخم، عکاس
سهیلا عابدینی / مجله چلچراغ
آن قدر از ثبت اولین عکس و اختراع دوربین و حرفۀ عکاسی گذشته که حرف زدن از آن تازگی ندارد ولی شاید این حرف تازه باشد که بگوییم زخمهایشان همه از عشق است؛ بله. زخمهای عکاسان همه از عشق به عکاسی است، از علاقه به عکس گرفتن، از ثبت حقیقت، از انجام وظیفه. عکاس از چکاچک دوربین با حوادث خیلی وقتها جان سالم به در نبرده و صحنه را با رفتنش کادر سیاه کشیده. یا نه، روی حادثهای زوم کرده و در زندان افتاده که چرا عکس گرفتی! یا نه، زخمهایی برداشته که بعضیها مداوا شدند و بعضیها بیعلاجی با آنانند. روایتهای تکاندهندهای از شادیهای و غمهای عکاسان وجود دارد که کسی آنها را قاب نگرفته. در این پرونده به بهانۀ اینکه هرلحظه جوامع آبستن صحنههایی است که باید ثبت شوند سراغ عکاسان رفتیم تا از خاطرات تلخ و شیرین آنها، آنهایی را که هستند، بشنویم. جای زنان عکاس در این پرونده خالی است که یا در خانه نبودند یا در حبس بودند یا دوربینشان ضبط بود. جایشان در بین ماست و صفحات ما برای آنان به انتظار میماند تا برگردند سرکارشان و از کارشان برایمان بگویند.
سرم را که میخاراندم ترکشهای کوچکی میآمد بیرون
آلفرد یعقوبزاده
سال ۱۹۸۵ میلادی در لبنان بودم و جنگ داخلی لبنان بود. یکی از دوستانم که رئیس آژانس خبرگزاری فرانسه بود به من در هتل زنگ زد. گفت در کمپ آوارههای فلسطینیها شدیدا درگیری است. همان شب ساعت سه از پاریس رسیده بودم و حالا ساعت پنج بود. بلند شدم با سرگیجه و سردرد رفتم به کمپ حتی کفشهایم هم کفشهای مهمانی بود که مجبور شدم درشان بیاورم و پابرهنه اینور آنور بدوم برای عکاسی. در حین درگیری دیدم نارنجکی پرتاب کردند. با صدای بلند به رزمندههای حرکت عمل گفتم مواظب باشین نارنجک. رفتم جلوتر که به یکی دیگر هم بگویم در همان چند ثانیه نارنجک منفجر شد و من مجروح شدم. آنها هم یک کشته دادند و دو، سه تا زخمی. مرا بردند بیمارستان. زانویم ترکش خورده بود و نتوانستند در بیاورند. دوران نقاهت را با دو عصا زیر بغل برگشتم به هتل. دوستان عکاس میآمدند ملاقاتم و من با افسوس بهشان میگفتم شماها میروید عکاسی و من اینجا فلج افتادم. آنها مرا دلداری میدادند که خوب میشوی. چند روز بعد از این جراحت، حزب عمل و حزبالله یک هواپیمای یونانی را گروگان گرفتند. همه ما رفتیم که از آن هواپیما عکس بگیریم. عکاسان بالای برج کنترل با لنزهای تخصصی بودند و من مانده بودم پایین. رفتم سمت پیست فرودگاه. از آن بالا نمیشد چیزی را دقیق دید. در این پایین احتمال داشت نزدیک باشم به ماجرا ولی با پاهای مجروح کاری نمیتوانستم بکنم. وسط زانویم یک ترکش بود. در گرما ایستاده بودم و باندپیچی هم اذیتم میکرد. یک دفعه دیدم اتوبوس فرودگاه دارد میآید. جلوی من ترمز کرد و به من گفتند بیا بالا. گفتم «بیا بالا چیه؟ من که کاری نکردم! چی کار دارین؟». گفتند «بیا بالا. اتفاقا برای تو خوبه». همه داخل اتوبوس مسلح بودند. مرا سوار کردند و بردند تا دم هواپیما. آنجا عماد مغنیه را دیدم که دم هواپیما مسلح ایستاده بود و جلیقه ضدگلوله تنش بود و چند نیروی مسلح هم اطرافش. از آنجا او را شناختم. در آن شرایط من به سختی حرکت میکردم و با زحمت عکس میگرفتم. آنها گفتند میخواهیم هواپیما را بترکانیم. باید دویست متر فاصله بگیری از اینجا. من گفتم «شما مسلمانید این کارها درست نیست. مسافرها را میخواهید چه کار کنید؟ مسافرها که گناهی ندارند»، گفتند مسافرها را خارج کردیم. دو نفر مرا بردند جای دورتر تا وقتی هواپیما منفجر میشود ترکشهایش مرا را نگیرد. هواپیما را منفجر کردند. من اینور آنور میرفتم برای عکاسی و پایم به شدت به خونریزی افتاده بود. عکس خیلی مهمی بود. آنها مرا با اتوبوس برگرداندند پیش دوستانم. آنموقع با مجله نیوزویک و آژانس سیپا کار میکردم که عکسها را برایشان فرستادم. عکسها همه جا چاپ شد و تقریبا عکس اختصاصی بود.
شاید اگر من زخمی نمیشدم همان بالا در برج میماندم و این عکس مهم را نمیگرفتم. ترکش زانویم هست هنوز. ترکشهای کوچکی در پوست سرم، اطراف سینهام و یکی هم در کنار ماهیچه پایم بود که همانموقع که زخمی شدم در بیمارستان درآوردند ولی اینکه در زانویم هست گفتند اگر دربیاوریم ممکن است فلج بشوی. چندتایی در سرم مانده بود که بعد از دو، سه هفته که سرم را میخاراندم میدیدم یک سری ترکشهای کوچکی میآید بیرون. الان هم بعضیوقتها در فرودگاه این ترکش توی پایم زنگ میزند. من هم به ماموران میگویم خب بگردید، چهکار کنم. میگویند بچرخ. بچرخ. بعضی وقتها میگویند «این دستت که النگوست بیرون دستگاه نگه دار حالا پایت را ببر داخل دستگاه». خلاصه یک سری باید تئاتر بازی کنم تا بتوانم از فرودگاه رد شوم. این را از جنگ لبنان داریم.
گفتند آقا قضیه جدی است باید برگردی
جاسم غضبانپور
۱
حوالی سال ۶۴ در عملیات فاو در منطقه عکاس بودم. من داشتم عکاسی میکردم و کسانی که با هم رفته بودیم از من فاصله داشتند. همینجور که میرفتم اینور، آنور و عکس میگرفتم بعد از مدتی حس کردم زمین زیر پایم خیلی نرم است. خاک را با نوک کفشم زدم کنار. مسافتی حدود صد، صدوپنجاه متر راه آمده بودم همینطور با پوتینم خاک نرم زیر پایم را زدم کنار و یکهو دیدم روی یکسری جسد دارم راه میروم. جسدها همه باد کرده بودند و برای اینکه بوی تعفن اینها بلند نشود مقداری آهک و این چیزها ریخته بودند روی جسدهای سربازها. واقعا نمیدانستم چهجوری این مسیر را برگردم. تاثیرات این اتفاق وحشتناک هنوز هم بعد از سالها با من است.
۲
حوالی سال ۷۴ برای مجموعه «از آسمان ایران» قرار بود خراسان را عکاسی کنم. آنموقع هوانیروز پایگاه نداشت ما هلیکوپتر را از اصفهان بردیم. گرفتن مجوزها خیلی طول کشید چون خیلی از نهادها باید اجازه میدادند که بتوانیم عکاسی کنیم. هلیکوپتری که ما استفاده میکردیم معمولا هلیکوپتر کوچکی بود به اسم جت رنجر. حداکثر ظرفیتش ۴ نفر بود. درهایش هم عین در خانه بود که باز و بسته میشد و کشویی نبود. پنجرهاش هم خیلی کوچک بود و نمیشد از پنجره عکاسی کنیم. برای همین درهای هلیکوپتر را در پایگاه در میآوردیم و میپریدیم. یک روز ظهر خلبان آمد و گفت بالاخره مجوز صادر شده برویم، بپریم. من گفتم «الان سر ظهر است و نور خوب نیست». گفت «نه. الان باید بپریم که سابقه بشود در برج مراقبت تا فردا صبح خواستیم بپریم بتوانیم و مشکلی نباشد». بالاخره پریدیم و رفتیم سمت کلات نادری. خلبان مشهدی بود و میگفت کل منطقه را میشناسد و قصر خورشید معروف در کلات نادری است برویم آن سمت. به طبع ما در ارتفاع پایین پرواز میکردیم که بتوانیم از ساختمان و مناظر عکاسی کنیم. عملا ما از هلیکوپتر به عنوان جرثقیل استفاده میکردیم که ما را فقط میبرد بالا. درواقع مثل هلیشات امروزه بود. ما رفتیم بالا. من یک جایی زدم روی شانه خلبان و گفتم «ببخشید این سیم خاردارها و این کارخانه و پرچم که من میبینم به نظرم دیگر در ایران نیستیم». ما وارد شوروی سابق شده بودیم. خلبان گفت اشتباه آمدیم و باید اوج بگیریم. ما از هزار پایی رفتیم در ۱۳ هزار پایی که بتوانیم منطقه را شناسایی کنیم و برگردیم خاک خودمان. وقتی رفتیم در آن ارتفاع، دمای هوا هم شد منفی ۱۲ درجه. من به هوای سرظهر بودن و گرمای مشهد و پرواز همیشگی در ارتفاع پایین فقط یک پیراهن پوشیده بودم. آقای داوری که فیلمبرداری میکرد در آن دما مرا بغل کرده بود و ماساژ میداد که یخ نزنم. هلیکوپتر در هم نداشت و کوران هوای سرد میپیچید داخل و سرما چند برابر میشد. از چشمهای من یکریز اشک میآمد. با این حال داشتم شَتَلقشَتَلق روی ارتفاعات هزارمسجد عکاسی میکردم. سمت راست صورتم که طرف در باز هلیکوپتر بود و باد سرد با شدت بهش میخورد بیشتر از همه جا یخ زد. بالاخره برگشتیم پایین. یک هفته گذشت و کارمان آنجا تمام شد. بعدش قرار بود برویم سمت کرمانشاه و تبریز و ارومیه. صبح زود با اکیپ راه افتادیم. در قزوین که رفتیم صبحانه بخوریم من دهانم را باز کردم قاشق را ببرم داخل، فکم گرفت و تقّی صدا داد. حس کردم صورتم در اختیارم نیست. موقعیکه داشتم رانندگی میکردم آقای داوری که صندلی کنار من نشسته بود، گفت «مثل اینکه برای صورتت مشکلی پیش آمده». به من میگفتند سوت بزن نمیتوانستم. میگفتند ابرویت را بالا بنداز فقط یک ابرو را میتوانستم ببرم بالا. در کرمانشاه رفتیم دکتر. گفت «سکته کردی و باید برگردی تهران». به دکتر گفتم آرامبخش بدهد تا کارم را تمام کنم.
با بچهها داشتیم سوپ میخوردیم من از اینور لبم قاشق سوپ را میبردم توی دهانم از آنور لبهایم میریخت بیرون. گفتند «آقا مثل اینکه قضیه جدی است باید برگردی». شب رفتیم در میدان شهرداری تبریز دوربین را روی سهپایه گذاشتم. آنموقع هنوز دیجیتال نیامده بودم و آنالوگ بود. در دوربینهای عکاسی آنالوگ قسمت فیلم قابل تعویض بود. من چند تا بک همراه داشتم که یکیاش اسلاید بود یکی نگاتیو بود یکی اضافی بود مثلا. وقتی خواستم این را عوض کنم ضامن بک که از پایین به بالا بود وقتی زدم یکهو دیدم بک دوربین وسط حوض است یعنی بیش از اندازه ضربه وارد کرده بودم چون دست راستم حس نداشت و در اختیار خودم نبودم. آنموقع پریدم وسط حوض و بک را درآوردم. سراپا خیس بودم و با بک خیس رفتم عکاسی. فوری فیلم را درآورد و ظاهر کرد. یک هفته، ده روز از سفرمان گذشته بود و دیگر تمام قسمتهای سمت راست بدن من داشت از کار میافتاد. درواقع عصب پاسیال سمت راست صورتم از کار افتاده بود. یکی، دو سال یکروز در میان میرفتم فیزیوتراپی. در اعصاب صورتم سوزنهای ریزی فرو میکردند و وصل میکردند به برق که اینها را تحریک بکنند تا برگردد. یک مقداری برگشت و یک مقداری همچنان ماند و داریم باهاش میسازیم.
بیهوش شدم، عکاسی نکردم، زنده ماندم
مجید سعیدی
در خردادماه سال ۹۳ و در انتخابات ریاستجمهوری افغانستان من در تیم آقای عبدالله بودم و برنامههای او را پوشش میدادم. ما رفتیم در یک منطقهای که آقای عبدالله سخنرانی داشت. در انتهای برنامه، مسئول ارتباطات ایشان به ما گفت کمکم بروید سوار ماشینها شوید که برویم برای برنامه بعدی. من با فیلمبردار از آنجا آمدیم بیرون. همین که پلهها را آمدم پایین انفجار فوقالعاده عجیبوغریبی اتفاق افتاد. تمام شیشههای ساختمانهای اطراف پخش شدند در هوا. نور بزرگ قرمزی پیدا شد. موج انفجار به قدری شدید بود که من تقریبا تا مسافت سه متری پرت شدم و سرم خورد به سقف ایوان یکی از ساختمانهای آن اطراف. مدتی بیهوش شدم. البته خدا را شکر میکنم که بیهوش شدم چون وقتی انفجار میشد بلافاصله میرفتم از کشتهها از زخمیها از ابعاد مختلف جنایت عکاسی کنم. آنموقع وقتی بیهوشی شدم چند دقیقهای نتوانم بروم عکاسی و در این فاصله انفجار دوم اتفاق افتاد. قطعا اگر به هوش بودم و مثل همیشه برای عکاسی رفته بودم الان دیگر نبودم. وقتی به هوش آمدم از سرم خون میآمد. شکمم هم جراحت برداشته بود. از آن خردهشیشههای توی هوا پاشیده بود روی سرم. چند نفر از کسانی که با ما بودند، میخواستند مرا ببرند بیمارستان که قبول نکردم و با آن حالم شروع کردم به عکاسی بعد از دو انفجار مهیب. جنازههای زیادی ریخته بود وسط خیابانها. دست و پاهای کَندهشده همه جا را پر کرده بود. من با ضعف شدیدی که داشتم همینطور سعی میکردم عکس بگیرم. ده، پانزده فریم که عکاسی کردم سرم گیج رفت و خوردم زمین و دوباره بیهوش شدم. چشمهایم را که باز کردم در اورژانس بیمارستان بودم. سرم را بانداژ کردند. در آن وضعیت به هم ریخته من مجروح سرپایی به حساب میآمدم که بعد از پانسمان رفتم محل اقامتم. این خاطره را میتوانستم امروز برایتان نگویم یعنی زنده نباشم که تعریف کنم ولی خب، زنده ماندم.
۲
یک بار دیگر در خانهام در افغانستان خوابیده بودم و ساعت حوالی دوازده شب بود. هنوز کامل خوابم نبرده بود و چشمهایم سنگین نشده بود که حس کردم نور قرمز تندی پشت پلک چشمم تابیده. فوری چشمم را باز کردم ولی در کسری از ثانیه هرچه که بود و نبود از جایش کَنده شد و به اطراف پخش شد. به قدری موج انفجار زیاد بود که تمام در و پنجره و لوازم اتاقها و مصالح خانه پرتاب شدند به هوا. من همراه یک تکه از پنجره که ظاهرا در هنگام پرتاب در هوا گرفته بودم و توی دستم بود، پرت شدم توی حیاط. این انفجار اینقدر مخوف بود که ترسیده بودم شاید جزو معدود دفعاتی بود که واقعا ترسیدم. هیچ چیزی از خانه نماند. همه چیز پرتاب شد به اینور و آنور؛ در آهنی کَنده شد، در گاراژ کنده شد، هیچچیز هیچچیز نماند. درحالیکه این انفجار، انفجاری بود که دو کوچه دورتر از ما اتفاق افتاده بود. درواقع منبع انفجار با ما به اندازۀ دو کوچه فاصله داشت. مواد منفجره را در یک کامیون جاسازی کرده بودند. در محل انفجار یک خندق خیلیخیلی بزرگ درست شده بود. یادم هست که آن شب تا ساعتها برق قطع بود. خانه من چسبیده به دیوار وزارت کشور افغانستان بود و من این هول و ولا را داشتم که طالبان الان سر میرسد و وارد خانه می شود چون معمولا طالبان اول انفجار را ایجاد میکند و بعد که انفجار رخ میدهد وارد وزارتخانه میشود این حس نگرانی و ترس را داشتم که حالا انفجار شده و آنها از راه خواهند رسید. هیچ وسیلهای هم دیگر ما نداشتیم؛ برق نبود، دوربین نبود، موبایل نبود، هیچ چیزی نبود. من خودم را با پاهای خونی کشاندم توی هال و دیدم یک آقایی ایستاده در چهارچوب در سالن که از خانه باقی مانده بود. نگران بودم که از افراد طالبان باشد. او وقتی صدای مرا شنید، گفت «تو کیستی؟»، گفتم من صاحب خانهام و پرسیدم «شما کی هستی؟» گفت «من پلیسم. نگران نباش برو داخل. ما اینجا درگیری داریم». آن شب به مدت بسیار طولانی در کوچه ما درگیری شدیدی بود بین اعضای طالبان و پلیسها. درگیری تا صبح طول کشید. انفجار آن شب هم هیچوقت یادم نمی رود که البته آن هم به خیر گذشت.
گفتم بهجای اسلحه، دوربین میخواهم
ساتیار امامی
۱
دهه شصت پدرم تصمیم گرفت مغازۀ کوچکی در شهرمان بخرد تا برای دوران بازنشستگیاش کسب و کاری داشته باشد. سالها پای تختۀ درس و کلاس بود، سالها دستانش بوی گچ و جوهر میداد و حالا تصمیم داشت مغازۀ لوازمالتحریری دایر کند.
پدرم یک اسلحه شکاری داشت. از بچگی من میگفت این اسلحه ارثیه تنها پسر خانواده، ساتیار است. من اهل شکار و صید و صیادی نبود و هیچ وقت تمایل نداشتم آن اسلحه مال من باشد. روزی که پدرم تصمیم گرفت مغازه بگیرد، گفت «ساتیار بابا مجبوره اون اسلحه رو بفروشه. هرچی دوست داری بگو به جاش برات بخرم». من هم فوری گفتم «دوربین میخوام».
پدر با کمی پسانداز و کمک مادر و پول اسلحه شکاری مغازهای خرید. مغازه را با کمک یکی از دوستانش فعال کرد ولی بعد از چند ماه بیمار شد. بیماری پدرم بعد از برگشتن از جبهه اوج گرفت و بارها مجبور شد برای مداوا به تهران و شهرهای اطراف سفر کند. یک روز بعد از برگشتن همان دوربینی که قولش را داده بود برایم خرید؛ یک دوربین کوچک خودکار. اولین تجربه عکاسی کردنم در آن روزهای سخت چند عکس خانوادگی شد در کنار پدر بیمارم که بعد از هشت ماه به رحمت خدا رفت.
۲
با مجید سعیدی و عباس کوثری تصمیم گرفتیم به عراق سفر کنیم؛ من از روزنامه همشهری، عباس از روزنامه شرق و مجید سعیدی هم از خبرگزاری فارس. مجید و عباس بلیط پرواز داشتند و من نداشتم و مجبور شدم زمینی از مرز مهران به عراق بروم. اولین سال حضور زائران در کربلا بهخصوص زائران ایرانی بعد از سقوط صدام حسین بود. سر مرز که رسیدم شور و اشتیاق زائران جذاب بود بعضیها هیئتی و برخی هم انفرادی حرکت میکردند. از دکل دیدهبانی لب مرز بالا رفتم که عکسی از شلوغی و تردد خودروها و مردم بگیرم. بالاخره کربلا را به چشم دیدیم. صبح تاسوعا برای عکاسی با مجید و عباس قبل از اذان صبح رفتیم کنار هیئتها در بعضی محلهها که قمهزنی داشتند. مراسم اصلی تاسوعا ظهر بود. ما به محل اقامتمان برگشتیم تا خستگی درکنیم. خواب بودیم که همهمه مردم را در بیرون شنیدیم. خبر از انفجار و حمله انتحاری در اطراف حرم امام حسین بود. خودمان را رساندیم به محل حادثه. تعدادی زائر ایرانی و عراقی شهید شده بودند. اطراف محل انفجار لباسها و کفشهای خونی به چشم میخورد. مردم محلی و زائران در جستجوی همراهانشان بودند. در آن هیاهو جوانی به سمتم دوید و مرا در آغوش گرفت و گفت «نگران شما بودم. خدا رو شکر برای شما اتفاقی نیفتاده». گفتم «فکر میکنم منو با کسی اشتباه گرفتی». گفت «مگه شما آقای امامی نیستی، عکاس روزنامه همشهری؟ منو نشناختین؟» آن جوان را نمیشناختم. با ناراحتی گفت «من سرباز سر دکل مرزم. اومدین اون بالا عکاسی کردین!». او را یادم آمد، گفتم «شما که سرباز اونجا بودین بدون پاسپورت چه جوری اومدین!» گفت در مرز ازدحام شده و کسی پاسپورتها را چک نمیکرده. سرباز دکل مرز ایران گفت «از ارشدم مرخصی گرفتم. گفتم دو روزه میرم زیارت برمیگردم. صبح که اینجا انتحاری زدن فقط شما تو ذهنم بودین».
۳
روزهای اول خبرگزاری فارس بود. ما هم دنبال فضای جدید کار بودیم که انصافا در آن روزگار یکی از بهترین سرویسهای عکس خبرگزاریها بود. دائم در سفر و ماموریت بودیم. یک بار ماموریتی به من ابلاغ شد برای ارتش. مجیدی سعیدی دبیر عکس بود، گفت «برو اتاق مدیر عامل کارت داره». گفتم «باز چی شده! عکس بدی از من منتشر شده؟» طبق سنوات گذشته فکر میکردم، میخواهند توصیهای بکنند یا مثل همیشه از زیر قرآن رد کنند ولی آقای فضائلی گفتند «آقا ساتیار میدونم شما عکاس قابلی هستی و همیشه بهترین عکساتون مال فارس بوده ولی دربارۀ این سفر دوستان و همکارا گله دارن که برای هر برنامۀ مهمی آقای سعیدی شما رو معرفی میکنه». من گفتم که برنامه برایم مهم نیست و سعیام این است که درست عکاسی کنم. گفتند «یکی از دوستان، علیرضا برادران، اصرار داره سفر فردا رو جای شما بره». علیرضا را عکاس بیحاشیهای میدیدم و پذیرفتم که جای من ماموریت فردا را برود عکاسی. به آقای فضائلی گفتم «پس به آقای صادق نیلی زنگ بزنین با بچههای ارتش هماهنگ کنه تا اسم برادران رو جایگزین اسم من بکنن». بعدش آمدم در گروه سرویس عکس به شوخی به علیرضا برادران گفتم «علی خوب میری زیرآب منو میزنی! پاشو وسایلتو جمع کن فردا جای من میری». او را تا جلو آسانسور همراهی کردم و پیشانیاش را بوسیدم و گفتم «سفرت به خیر باشه. عکسهای خوبی بگیری».
فردا صبح برای اولین کنفرانس خبری آقای قالیباف، که شهردار تهران شده بود، آفیش بودم. ایشان همان اول جلسه بعد از یک مکالمه تلفنی کوتاه عذرخواهی کرد و جلسه را ترک کرد. بعدش موبایلهای ما زنگ خورد. به من گفتد «سریع خودتو برسون شهرک توحید پشت فرودگاه مهرآباد. یه هواپیما سقوط کرده» من که ماشینم پنچر شده بود به اتفاق یکی از همکاران با یک موتور دو ترک به محل حادثه رسیدیم. آنجا شنیدیم که هواپیمای باری ارتش بوده که سقوط کرده. دنیا دور سر من چرخید و گفتم «واااای… بچههای ما صبح پرواز داشتن». تعدادی از دوستان و همکاران با عصبانیت گفتند «خفه شو. این که هواپیمای باریه. خبرنگارا رو با هواپیمای باری برای مانور نمیبرن». من با عجله شماره علیرضا را گرفتم در دسترس نبود. علیرضا برادران مسافر پرواز ابدی خبرنگاران در صانحه هوایی C130 ارتش شد و من جاماندۀ آن پرواز شدم.
همیشه یک دست نامحرم جلوی دوربین ماست
ساعد نیکذات
آخرین شب مهلت تبلیغات انتخابات دورۀ دوازدهم ریاست جمهوری، نزدیک ساعت ۲۴ که دیگر زمان انتخابات تمام بود من در خیابان شریعتی به سمت خیابان دولت میآمدم موضوعی را دیدم که نظرم را جلب کرد. میخواستم سریع عکاسی بکنم برای همین از سمت چپ خیابان آمدم که بروم سمت راست. باید از روی پلی رد میشدم. در محل اتصال پل به خیابان در ارتفاع سی سانتی، زنجیری بسته بودند که در آن تاریکی شب من آن را ندیدم و پایم پشت زنجیر گیر کرد و پرتاب شدم وسط خیابان. زانوی چپم را قبلا عمل کرده بودم و در آن لحظه سقوط، تمام تلاشم این بود که زانویم به زمین نخورد. با آرنجهایم روی زمین افتادم. دوربینم هم دست راستم بود و بند آن دور گردنم. جلوی یک ماشین زمین خوردم. دوربین با شدت به زمین کوبیده شد، لنز ترکید، در باتری شکست و دستهایم به شدت زخمی شد. دخترم با من بود و این صحنه را که دید، پرید وسط خیابان جلو آن ماشین و آن را نگه داشت. خوشبختانه اتفاق بدتری نیفتاد. درهرصورت دوربین من از بین رفت. در آن چهار سال ریاست جمهوری و خیلی چهار سالهای قبل و تا اکنون، هم من و هم بسیاری از همکارانم بارها بازداشت شدهایم.
در سال گذشته هنگام عکاسی در سطح شهر تهران با وجود داشتن کارت حرفهای انجمن عکاسان مطبوعاتی و انجمن عکاسان ایران و مجوز ناجی هنر و شهرداری، یکبار بازداشت و یکبار هم از سوی دو لباس شخصی بازجویی شدم. پرسش تاکیدیشان این بود چرا عکاسی میکنی؟ پرسشی که همیشه از ما شده و میشود. نمیدانم کی متوجه خواهند شد عکاسی یک حرفه است. عکاسی سند است، عکاسی ثبت حال و شرح زندگی انسانهای امروزی است برای انسانهای آینده. عکاسی تاریخ است. همیشه یک دست نامحرم جلوی دوربین ماست و یک چراغ روشن به سمت صورت ما. من با مامور موظف مشکلی ندارم اما لباس شخصی چون هویت سازمانیاش پنهان است نمیدانم مامور است یا سارق و این کار دشوار عکاسی را دشوارتر میکند آن هم در کشوری که دوربین از دو نظر نامحرم است؛ شرعی و امنیتی. برای آن پروژۀ شهرداری من به مناطقی از تهران رفتم که تا به آن لحظه پایم را آنجاها نگذاشته بودم و باور نمیکردم اینجا تهران پایتخت ایران است. موقعیتهای خطرناکی بود و من به جای اینکه تمرکزم روی عکاسی باشد، روی سلامت خودم بود و ابزار عکاسیام. وسایلی که یک عکاس با خودش حمل میکند با این افت ارزش پولی در برابر دلار نزدیک به چهارصد میلیون تومان است و اگر دزدیده شوند یا آسیب ببیند آن هم در این شرایط اقتصادی بسیار وخیم، زیان بزرگی برای کار و زندگی عکاس است البته جدای از ضربات چاقو و قمه.
بیهوش بودم و مرا میزدند
علی خارا
۱
در تهران برای عکاسی از اعتراضات آمدهام که ناگهان اوضاع ملتهب میشود. پلیس هر چند دقیقه یکبار میآید و مردم هم پراکنده میشوند. دو دل میشوم از جمعیت دور شوم و عقبتر بایستم یا نه. موتورسوارهای پلیس مدام به دل جمعیت میزنند. هر بار مردم میدوند و هر کدام به سویی میروند. چند فریم عکس گرفتهام و در نهایت تصمیم میگیرم از شلوغیها فاصله بگیرم. هنوز دویست، سیصد متر بیشتر نرفتهام که از لابهلای دود گازهای اشکآور مردم را میبینم که در حال فرار هستند. ناگهان یک موتورسیکلت پلیس با دو سوار جلویم میآیند و یکیشان پیاده میشود. میخواهم از پیادهرو به خیابان بروم که داخل یک جوی عمیق میافتم. موتورسیکلت دیگری با دوسرنشین سر راهم را میگیرند. یک پلیس تنومند و درشتهیکل که قد بلندی دارد از ترک موتور پیاده میشود و با باتومی به سمتم میآید. در همان جوی آبی که داخلش گیر افتادهام در خلاف جهت میدوم. سومین موتورسیکلت نیروهای ویژه راهم را سد میکند. دستم را بالا میآورم و میگویم من کاری نکردم. حرفم تمامنشده از پشت سر ضربه محکمی به سرم میخورد. باتوم پلیس دیگر به ساق پاهایم میخورد. پیش از بیهوش شدن تنها چیزی که یادم میآید ضربههای سنگین پوتینهای آن سه نفر است که به کمر و سر و صورتم میخوردند! دوست عکاسم که او هم مثل من در همان جوی آب گیر افتاده بوده خودش را بالای سر من میرساند و روی من میافتد و التماس میکند که نزنند. چشمهایم را که باز میکنم انتظار دارم پلیسها را ببینم و باتومها و پوتینهایشان را. اما مردمی را میبینم که دورهام کردهاند. بدنم درد میکند. از سرم خون میآید و شقیقههایم تیر میکشد. ناخودآگاه گریهام میگیرد. گریهام از درد نیست. از حسی است که میدانم تا مدتها رهایم نخواهد کرد. مردم کمک میکنند و مرا تا نزدیک ماشین میبرند اما بیمارستان نمیروم فقط میخواهم از اینجا دور شوم.
۲
چند روز بعد از سقوط کابل به عنوان عکاس آزاد در افغانستان عکاسی میکردم. احمد مسعود وقتی بیانیه داد مردم قیام کنند. از سمت میدان بهارستان کابل اعتراضات شروع شده. آن اعتراضات بعد از سقوط کابل جزو بزرگترین اعتراضات و تجمعات مردم بود. جمعیت هرلحظه زیادتر میشد. طالبان خواست اعتراضات را به هم بزند، نشد. دوربین چند نفر را شکستند. ما مدام فرار میکردیم و باز وارد جمعیت میشدیم و عکاسی میکردیم. جمعیت وقتی نزدیک گارد ریاست جهموری و سفارتخانهها رسید طالبان تیراندازی هوایی کرد و جمعیت متفرق شد. در شلوغی کسی حمله کرد طرف من و با اسلحه میخواست مرا بزند که فرار کردم. یکی از عکاسها را با اسلحه زد که لنز دوربینش آسیب دید. من دیدم گوشهای مردم جمع شدهاند پناه بردم بین آنها. وقتی رفتم وسط جمعیت دیدم همه زن هستند. یک نفر از جمعیت شالی انداخت روی دوربینم. یکی هم شالی داد و گفت «بنداز سرت نفهمند بچهای». اینجا به پسر میگویند بچه. اگر میفهمیدند بچهای بین زنهاست خیلی بد میشد. چند نفر از زنها گفتند «دوربینت را بده قایم کنیم تو کیفمان». همگی یک گوشه نشسته بودیم که طالبها آمدند و همه را بلند کردند. کسی که شالش را به من داده بود فکر کرد تیراندازی تمام شده شالش را از سرم کشید و یکی از طالبها دید من پسری هستم بین جمعیت زنها، از پشت مرا گرفت. یکی از حافظههای دوربینم را قایم کرده بودم ولی هنوز یک مموری توی دوربین بود که عکسهای لحظات تیراندازی بود. تنها کاری که کردم اینکه دوربینم را دادم به جمعیت. اصلا نفهمیدم به کی دادم. طالب همینطور مرا از پشت میکشید. یکیشان با اسلحه زد تو کمرم و یکی هم زد پشت پایم و خوردم زمین. از بین جمعیت دختری از زیر شالش دوربینم را نشان داد که یعنی پیش من است. نمیدانستم چهکار بکنم همان لحظه داد زدم «علی خارا. اینستاگرام». سروصدا زیاد بود و نمیفهمیدم صدای مرا شنید یا نه. طالبان مرا روی زمین میکشید و کتک میزد و من با چشمم دختر را دنبال میکردم، ببینم کجا میبرندشان. آنها را کردند در پارکینگ خانهای. طالبان به بازداشتیها دستبندهای پلاستیکی زده بودند. من نخی روی زمین پیدا کردم و موبایلم را کردم تو جورابم و با آن نخ محکم بالای جورابم را بستم که نیفتد. با موبایل از اول اعتراضات خیلی عکس و فیلم گرفته بودم. میترسیدم موبایلم را بگیرند. وقتی طالب حواسش نبود، دوییدم سمت آن خانهای که زنها داشتند میرفتند. پیرمردی مرا بین زنها دید و گرفت که «تو اینجا چهکار میکنی». چند تا زن باهم گفتند «برادرمانه». او هم گفت دروغ میگویید و چک محکمی خواباند توی گوشم و از سکویی انداخت پایین و دوباره چک و لگد زد و از خانه انداخت بیرون. بیرون خانه طالب مرا دوباره گرفت. چکی هم او زد که چرا فرار کردی. من مضطرب بودم که دوربینم رفت و آن دختر را دیگر نمیتوانم پیدا کنم. آن لحظه فقط به فکر فرار بودم چون معلوم نبود طالبان با من چه میکند. من عکاس آزاد بودم و طبعا از هیچ جا حمایت نمیشدم و کسی پیگیر کارم نمیشد. تیراندازی که شروع شد من فرار کردم. هنوز به من دستنبد نزده بودند. صد متر، دویست متر دوییدم و بعد ماشینی دیدم و پریدم بالا. وقتی رسیدم خانه بغض گلویم را گرفته بود به خاطر دوربینم که حالا بعد از این با دست خالی چه کنم. با موبایل از همان لحظهای که به دخترها تیراندازی شد فیلم گرفته بودم در اینستاگرامم پست کردم. اینستاگرام را مدام چک میکردم که ببینم آیا دختر پیام میدهد! نگران آن دختر هم بودم هرچند گفته بود ما را تلاشی نمیکنند یعنی نمیگردند ولی استرس داشتم به خاطر دوربین من به مشکل بخورد. ماجرای گم شدن دوربینم را استوری کردم و خیلی دایرکت آمد. دیگر پیدا کردن دایرکت دختری که دوربینم دستش باشد یک جورهایی ناممکن شد. تا چندین ساعت هیچ خبری نشد. ناامیدانه با خودم گفتم برمیگردم ایران چون دیگر دوربین نداشتم که کار کنم. آخر شب پیامی از یک اکانت عجیبوغریب در فیسبوک آمد که پرسید «سلام. شما خارا هستی؟ دوربین شما نزد من است». بعد توضیح داد که اینستاگرامش غیرفعال شده و در فیسبوک مرا پیدا کرده. فردایش رفتم دوربینم را تحویل گرفتم.
از اینجا برو وگرنه دوربینت را میشکنند
شایان حاجینجف
۱
۳۱ شهریورماه ۱۳۹۷ بود که برای تهیه گزارش از رژه نیروهای مسلح در منطقه لشکر اهواز رفتیم. آن روز شرایط با همیشه فرق داشت و حتی خبری از سختگیریهای همیشگی که برای ورود خبرنگاران و عکاسان به برنامههای خبری انجام میدادند، نبود. حالوهوای شهر و منطقه هم گلوبلبل بود. گروه ارکستر مارش نظامی بر طبل میکوبید و صدای شیپورها به گوش میرسید که نخستین رگبار گلوله شروع شد. با شنیدن صدای گلوله چشمم به جایگاه شخصیتها افتاد هنوز متوجه تحرک خاصی نشده بودم که جمعیت را به گلوله بستند و خطوط رژه از هم پاشید. من و یکی از عکاسان که در نزدیکترین نقطه به جایگاه ایستاده بودیم با صدای یکی از فرماندهان که مدام میگفت «بخوابید روی زمین»، روی زمین دراز خوابیدیم. از همه جا گلوله میآمد. وقتی به خودم آمدم صدای رگبارها بیشتر شده بود. تقریبا تمام جمعیت به جز کسانی که تیر خورده بودند پراکنده شده بود. من و یکی از دوستانم در وسط خیابان و زیر رگبار تروریستها تنها مانده بودیم. در همان لحظات اول شروع تیراندازی دوربین موبایلم را روشن کرده بودم و فیلم میگرفتم، صدای تیر هر لحظه داشت نزدیکتر میشد طوریکه آماده بودم تا یکی از گلولهها به من بخورد. تصمیم گرفتم به محل امن بروم. میخواستم خبر را به مرکز رسانهای خودم، خبرگزاری ایسنا، گزارش کنم. با هر سختی که بود اولین خبر را، که رژه نیروهای مسلح اهواز مورد حمله تروریستی قرار گرفته، مخابره کردم. بعد هم عکسهایی را که گرفته بودم برای دبیر سرویس فرستادم. بعدش همراه چند عکاس دیگر خودمان را به یک محل امن رساندیم تا وضعیت بهتر شود. به خودم که نگاه کردم همۀ لباسهایم پاره و خاکی شده بود. مچ پایم هم حین دویدن برای پیدا کردن جای امن پیچ خورده بود. بعد از حادثه بدتر از همه چیز برای من شوک روحی حادثه بود که مدتها درگیرش بودم. بهتزده به همه چیز خیره میشدم و صدای گلولههایی که به من نخورده بودند اما از کنارم گذشته بودند مرا دوباره گیج میکردند و این که چطور من زنده ماندم.
۲
روز دوم حادثه فروریختن ساختمان متروپل آبادان بود. مردم با دست خالی و با ظرفهای آشپزخانه و لگن حمام و سبد و هرچه داشتند در حال آواربرداری بودند تا عزیزانشان را از زیر آوار، زنده یا مرده، بیرون بکشند. در محل ساختمان متروپل جوّ بسیار سنگین و سخت بود؛ مردم خیلی خشمگین بودند و با هر اتفاق کوچک و بزرگی از کوره در میرفتند. بسیاری نگران عزیزانشان در زیر آوار بودند و بسیاری عصبانی از اینکه هیچ امکاناتی نبود تا به آنها کمک کند. این وضعیت کار عکاسان را خیلی سخت کرده بود. وقتی برای عکاسی بین مردم رفتم به محض اینکه دوربینم را بالا میآوردم تا از تلاش مردم برای نجات جان عزیزانشان عکاسی کنم عدهای فریاد میزدند «از چه عکس میگیری! اگر مرد هستی بیا و کمک کن». بعد هم هرچه دستشان میرسید سمتم پرت میکردند؛ از سنگهای آوار تا تکههای آهن. بالاخره آجری به پایم خورد و تا چند روز راه رفتن را برایم سخت کرد. همان روزها بارها به من میگفتند اگر دوربینت را دوست داری از اینجا برو وگرنه دوربینت را میشکنند. جوّ سنگین بود. شاید حق داشتند واقعا دست خالی بودند و به شدت نگران عزیزانشان. من هم متاثر از حادثه بودم، اصلا رفته بودم که صدایشان باشم. میخواستم دردشان را با عکسهایم نشان دهم. این فرهنگ هنوز میان مردم جا نیافتده که عکاس برحسب وظیفهاش در محل حادثه حاضر میشود وگرنه خودش را به خطر نمیاندازد که بیاید کتک بخورد و فحش بشوند.
کسی که خواهرش زیر آوار بود به محض دیدن دوربین در دست من گفت «تو میخواهی از جنازه ناموس من عکاسی کنی که زیر آوار است؟». وقتی شنید ممکن است جنازه عزیزش آن نقطهای که در حال آواربرداری بودند، پیدا شود با یک میلگرد دنبال من افتاد تا مرا بکشد. غم و ناراحتی و اضطراب او را درک میکردم ولی دوربین به دست از بین آوار ساختمان مجبور بودم از دستش فرار کنم. در همان حالی که دنبال من افتاده بود به سمت شهروندی رفت که با موبایل فیلم میگرفت، او را به دیوار کوبید و کتک زد. بعد دوباره میلگرد را برداشت و دویید دنبال من. هرطوری بود مردم جلویش را گرفتند. چند روز بعد وقتی عزیزش از زیر آوار پیدا شد و خاک کردند و آرام گرفت دوباره در محل متروپل دیدمش. عذرخواهی کرد و گفت واقعا پریشان بوده. گفتم «اگر تو نگران عزیزت هستی منم به عنوان یک انسان نگرانم برای همین در این شرایط سخت که هر لحظه ممکن است متروپل بر سرمان خراب شود اینجایم باید کارم را بکنم».
پلیس گفت اینجا چهکار میکنی؟
بهروز آلنداف
۱
معمولا برای عکاسی از مجلس جشن، عروس و داماد به من مراجعه میکردند هزینه عکسبرداری خودشان را میدانند. من با آنها قرارداد میبستم که اجازۀ ارائه گزارش جشن آنها برای تبلیغ کار خودم در سایت و صفحه و آتلیهام را داشته باشم و از مهمانان مجلس هم درصورت درخواست، عکاسی انفرادی بکنم. در آن دوران که عکاسی هنوز آنالوگ بود برای چاپ و نمایش عکس به مهمانها میبایستی بعد از تمامشدن عکاسی برمیگشتم لابراتوارم و عکسها را چاپ میکردم و دوباره برمیگشتم به مجلس. یکبار وقتی به مجلس برگشتم در سالن بسته بود و از پشت درِ بسته سروصدا میآمد. در را که باز کردم لیوان بزرگی پرت شد سمت من. فوری جا خالی دادم و لیوان خورد به دیوار و تکهتکه شد. سراسیمه آمدم بیرون و از پنجرهای داخل را نگاه کردم، همه مشغول کتککاری بودند. در این حین خانمی بیرون آمد و ماجرا را پرسیدم، گفت کاشف به عمل آمده که عروس و داماد در همین روز عروسی به هم خیانت کردند. حالا خانوادهها با هم درگیر شدند. ماشین پلیس از راه رسید و از من که بیرون سالن بودم، پرسید «شما کی هستی و اینجا چکار میکنی؟» من هم ماجرا را شرح دادم و محل را ترک کردم. آلبوم عکس مهمانها هم دیدهنشده ماند.
۲
برای عکسهای دستهجمعی وسیلهای داشتم که نقش پله را بازی میکرد و ابعاد بزرگی داشت. این وسیله را داخل گاری میگذاشتم و گاری را به پشت ماشین وصل میکردم و با خودم به لوکیشن عکاسی میبردم. این پلکان وقتی از هم باز میشد برای ایستادن حدود ۱۵۰ نفر ظرفیت داشت. یک دفعه که عجله داشتم در جادهای با پیچهای خطرناک، که آشنایی هم نداشتم، با سرعت رانندگی میکردم. ناگهان در پیچ تندی با زور و زحمت ترمز گرفتم و حس کردم ماشین بدجور تکان خورد. وقتی عقب را نگاه کردم گاری از ماشین جدا شده بود و با شتاب در لاین روبرویی میرفت. خداخدا کردم ماشینی از روبرو نیاید. گاری از جاده خارج شد و رفت توی کوه و با شدت کوبیده شد بین صخرهها و همانجا گیر کرد و ماند. از ماشین که بالای دره توقف کرده بود، آمدم بیرون. میلرزیدم. به خودم گفتم زندهای و خوشبختانه بلایی سر کسی نیامده. گاری و پلکان را آنجا رها کردم و رفتم سر قرار. جمیعت صدوپنجاه، دویست نفرهای منتظرم بودند. به مسئول برنامه حادثه جاده را تعریف کردم. پرسید حالا میتوانی عکاسی کنی؟ به دور و برم نگاهی انداختم جلو ساختمان شهرداری پلههایی بود که نقش پلکان مرا ایفا میکرد. جمعیت را به آنجا سمت بردم و عکسم را گرفتم.
۳
با یک زوجی برای عکاسی از آنها قرار داشتم. آن روز برنامهام خیلی فشرده بودم و برای برنامۀ آنها خودم را زودتر رساندم که اگر آنها هم زودتر آمدند کار را زودتر شروع و تمام کنم. آنها نیم ساعت دیر کردند! قرار بود در جایگاهی که قبلا انتخاب کرده بودم عکس بگیرم ولی تاخیرشان دیگر اجازه رفتن به آن لوکیشن را نمیداد. در این فاصله من لوکیشن دیگری را که همان نزدیکی بود پیدا کرده بودم. آنها وقتی رسیدند گفتم جای جدیدی برای عکاسی پیدا کردم. آقا گفت نه، ما باید همانجا برویم که قبلاً تعیین کرده بودیم. توضیح دادم که با تاخیرشان دیگر چنین امکانی وجود ندارد. خانم متوجه بود و پذیرفت ولی آقای داماد صدایش را بالا برد و دعوا را شروع کرد. با تهاجم به سمت من آمد که با زور کار را آنطور که میخواهد پیش ببرد. من او را هول دادم و گفتم اصلا عکس نمیگیرم. وسیلههایم را برداشتم و سمت ماشین رفتم. خانوادهها سررسیدند که داستان چیست و چه شده! من استارت زدم که ماشین روشن شود و از آنجا دور شوم. یکهو مادر عروس خودش را رساند و پرید روی کاپوت ماشین دراز کشید و گفت نمیگذارد من عکسنگرفته از آنجا بروم. بالاخره مرا از ماشین پایین آوردند. در حین عکاسی داماد کجرفتاری و بدادایی داشت همچنان. من به سبک فرانسویها رفتم جلو و پیشانیام را چسباندم به پیشانی او و گفتم «با اخموتخم جلو دوربین وایسی کارو ول میکنم یا میخندی یا من میرم». آن روز بالاخره کار انجام شد ولی چندوقت بعد به گوشم رسید که کار آن آقا به زندان کشیده. گویا زنش را کتک میزده و خانواده به پلیس خبر داده بود.
منبع: مجله چلچراغ / دیماه ۱۴۰۱